هر شب یواشکی توی شیشهی سرد مانیتور، هــی آدم دلــش میــخواهـد یـادمـــــ تـو را فـرامـوشــــــ نمـی شـود انـگـار ! میدانی... خدایا از تو معجزه میخواهم شب که می شود گاه همه چیز ساده اغاز میشود این روزهـــــــــا به مغازه آرزوها رفتم زندگــــــی جان ، عزیــــزم !
به عکس پروفایلت زل میزنم
آروم توی دلم میگم
خـــره هنوزم دوست دارم ...
و هـَمین روزمــرگــے هاسـت ..
حاشیــه ســازِ لبخنـــدهــامان
تـو امـــــا ٬
از آنِ هر لــحظـه مـی شوی
قــلم میـــزنــے ..
تــراژِدی هایِ تَــمـــام روزگــارم را !
کفــش هاش را دربیــاورد ،
یواشکی نوک پـــا , نوک پــا ...
...
از خودش دور شــود ،
دور دور دور ........
خـواهـشــــا بـیــا و بـا خـود ببـر یـادتــــــ را ...!
بعضـی ها را هرچه قدر بـخوانی ... خسته نمیشوی !
بعضـی ها را هرچه قدر گوش دهی ... عادتــــ نمیشوند !
بعضـی ها هرچه تکرار شوند ... باز بکرند و دستــ نـخورده !
دیده ای ؟!
... ... شنیده ای ؟!
بعضـــی ها بی نهایتـــ ــ ـند !
مـــــثل مـــــادر
معجزه ای بزرگ در حد خدابودنت
تو خود بهتر میدانی ، معجزه ای که اشک شوقم را جاری کند....
ناامید نیستم ...فقط دلتنگم.....
بساطِ رویا می گستراند
خیالت در دلم
و تا گرگ و میش چشمها
مرا با قطار آرزو ها
راهی تو می کند
از سد حادثه ها می گذراند
و مرا تا ایستگاه آخر
که آن را عشق خوانند
مسافر می کند
و در آن ایستگاه متروک
تا سقوط خورشید
صدای پای تو را
انتظار می کشم...
سعدی !!
كجائی كه ببینی
بنی آدم فقط ابزار یكدیگرند!!!
از عشق گفتم
تو مدل ماشینم را پرسیدی
من از محبت گفتم
تو محل زندگیم را پرسیدی
من از دوست داشتن گفتم
تو وضعیت حسابِ بانکیم را جویا شدی
من از ارزش ها گفتم،ارزش هایی که قیمت ندارند،امّا تو
تو قیمت ارزش ها را با آهن و کاغذ برابر کردی . . .
لعنتــــــــــــــــــي.... —
گاه همه چیز آرام آغاز میشود
و گاه همه چیز ساده و ارام به پایان میرسد، بی آنکه بدانیم چرا؟
راستی چـــــرا ؟
عجیب دلم بچــــگی میخـــــواهــــــد
خستــــه ام...!
یک قلم لطفـــا....؟!
میـــــخواهم خـــــــودم را خطــــ خطــــی کنــــــم!
آرزوها همه جنس
ابریشم، کتان، ساتن
همه رنگ
زرد و قرمز عنابی
...
بر سر دَخل خدا را دیدم
رؤیا را متر می زد
انسانها را دیدم
همه در حال چانه زدن
به خودم گفتم
بخَرم، نخرم؟
تهی از مغازه بیرون آمدم
آرزوها را پشت سر گذاشتم
سوار تاکسی تنهایی شدم
و آدرس دلم را به او دادم
و دور گشتم ز شهر بیهودگی .....
اگه افتخار میــدی چند قدمـــی باهام راه بیـــا...
کودکی دنیای پر از شگفتی بود: شگفتیهایی، هر کدام یک دنیا.
ذرهبین، آرمیچر، قطبنما، آهنربا، میکروفن، هدفن، فندک، تفنگ ترقهای، توپ هفت سنگ، توپ چهل تکه، کیلومترشمار ماشین، بوق ماشین، دارت، کره جغرافیایی، پل هوایی، بالکن طبقه چهارم خانهی خاله، حتی طرز نوشتن کلماتی مثل "کنجکاو" یا "خانواده" در مدرسه.
از اینکه دیگر از هیچ چیز به شگفت در نمیآیم خوشنود نیستم.
گاه گاهے سفر ڪـن
به حوالے دلت،
شاید خاطره اے
منتظر لمس نگاهت باشد
گاه گاهے سفر ڪـن
به حوالے دلت،
شاید خاطره اے
منتظر لمس نگاهت باشد
دیـــــر نـــکــــن . . .
دلــــــم را آب دادم ،
آمـــاده ي قـــــربـــانـــــی اســـت....
نظرات شما عزیزان:
ادامه مطلب